محمد علي خان

نرگس سالمي
farhad_mg3000@yahoo.com

محمد علي خان


نرگس سالمي

يه نيگاه به آينه مياندازمو، يه نگاه به آغا جونم. مي بينم چقدر شبيهشم «مي گم آغا جون سرت سلامت بچه رو ديدي اينقدر به آغاش بره، خداييش پيدا نمي شه.»

اما چشام كه بصورت استخوني و رنگ پريده اش مي افته مي بينم خيلي بيشتراز سنش پير شده، ديگه از اون چشاي خاكستري و گيراش خبري نيست. سي ساله كه قامت بلند و مردونش تو گوشه اين خراب شده و پوسيده. دس و پاهاش كه از كار افتاد، زبون و چشاشم كم كم از ميون رفت. تنها دلخوشيم به گوشاشه، از اينكه ميتونه حرفامو بشنفه بدم نمي آد. دهنمو به گوشاش نزديك مي برم تا بشنفه چي ميگم «اما خودمونيم آغا جون، از بس ننه خدا بيامرز راه ميرفتو لوتي بودن تو رو به رخم مي كشيد بد جور حالمو مي گرفت. ولي خداييش دروغ نگم پريروز حرفاي ننه بهم ثابت شد. راستي آغا جون از اينكه ميگم ننه خدا بيامرز بايس اينو بدوني كه ننه جون هفته قبل ديگه نتونس تحمل بياره، نتونس تا آخرش با شما بمونه» تو صورتش زل زدم، چين و چروكهاي صورتش تو هم رفت، دستاي استخونيشو مي گيرم و ميگم «مي دونم مرد ميخواي بگي صداي شيوني كه بلند نشد، اما آغا جون دلم نيومد سكوت دلتو با شيون بشكونم. گفتم: زناي محل غسلش دادنو، آخوند حيدرو آوردم نماز ميّت خوندو بردم امامزاده صالح دفنش كردم. يروزم تو مسجد محل واسش مراسم گذاشتم»

قطره هاي اشك از گوشه چشاش شريد و چيناي صورتش محو شد. ليوان شربتو به لباي بنفشو ترك خورده اش نزديك مي برم. با دستام دهنشو وا مي كنمو شربتو ذره ذره توي دهنش مي ريزم. اينقدر حنجره شو بالا و پايين برد تا تونس شربتو فرو بده. مي دونم حالا كه فهميده ننه رفته تو دلش چه كوره اي روشن شده، بهش ميگم: «قربون دل سوختت آغا جون، الهي خير نبينه اون كره خري كه اين بلا رو سرت آورد. ننه مي گفت: مرتيكه نامردي كه به اينروز نشوندت هنوز داره صاف صاف تو محله رودكيها راه مي روه قمپوز در مي ده، واسه خاطر همين بود كه با اجازت رفتم سر صندوق عقدي ننه خدا بيامرز اون كت سياهه هس كه توي عكس به تنته ها و اون كلاه دوره اي قديميتو برداشتم و زدم تو دل رودكيها.

جات خالي آغا جون يه صفايي داشت كه نگو، كوچه هاي تنگ و تو در تو با خونه هايي كه روي سر همديگه سوار بودن ، جوناي محل با ديدن سرو وضعم چشاشون وا مانده بود. هر قدمي كه بر مي داشتم نيگاه سنگين اونا رو روي خودم احساس مي كردم، داشتم زير چشمي اونا رو مي پاييدم كه يكي گفت: محمد علي خان... محمد علي خان «آغا جون پيرزنه خودشو تو چادر گلدارش تابونده بود. خواسم كم محلي كنم اما صداش يه دم تو گوشم مي نشس.» ايستادم بروبر نيگاش كردم، پيرزنه يه پاش از در بيرون گذاشتو گفت: محمد علي خوش اومدي از اين طرفا، از حرفاي پيرزنه خندم گرفته بود آخه آغا جون نمي دوني چطور تعارف تيكه پاره مي كرد. پيرزنه لبه كتمو گرفت و گفت : «محمد علي خان شير ننت حلالت، بعد از اين كه يوسف ما رو تركش دادي ديكه سر وخت اون آتا آشغالاش نرفت. مي دوني محمد علي خان تو كه از پا افتادي و از اين محل رفتي خيلي ها خواستن آغايي كنن اما به جون يوسفم همشون به تو يكي نمي رسيدن. راستي پس كو عذرا جون و بچت؟ نيوورديشون؟ مثل اينكه حالت خوب شدها. اما خودمونيم محمد علي خان اصلاً پير نشدي آ، هنوز تو جوونيت موندي.» از اينكه پيرزنه داش يه دم وراجي مي كرد حوصلم سر رفت، دلم مي خواس سرش داد بكشم و بگم جاي اين حرفا بگو اون توله سگي كه محمد علي رو خونه نشين كرد كجا بايس گيرش آورد. اما آغايي پيرزنه كاري كرد كه دلم يهو هري ريخت. خودشو روي زمين انداخت و مويه سر داد، از تعجب داشتم شاخ در مي آوردم. پيرزنه چنگ انداخته بود به پاهام و التماس مي كرد. «محمد علي خان به جوونيت قسمت مي دم نذار عاقد دختر كوچيكه حاج يعقوبُ واسه اون بي پدر بي همه چيز صيغه كنه. آغايي كن و نذار مراد كچل دختره رو با خودش ببره به خدا خودم يه عمر كنيزيتو مي كنم. تو كه نمي دوني يوسفم داره جوون مرگ مي شه. بيچاره دختره هم دق مرگ ميشه. به جون بچت يه كاري كن محمد علي.» آغايي توش موندم، نفهميدم چكار كنم پيرزنه عينهو ديونه ها مي موند. از جيغ و دادش خيلي ها جمع شده بودن. چشام كه رو جمعيّت لغزيد، دست و پاهامو گم كردم، پير و پاتالا محل مث اينكه چيز عجيبي ديده باشن زل زده بودن به من بيچاره، اصلاً به فريادهاي اون مادر مرده اعتنايي نمي كردم. جوش آورده بودم دهنمو وا كردمو فرياد كشيدم. «من مراد كچلو مي خوامش.» اما آغايي همشون لال موني گرفته بودن تنها پيرزنه بود كه آرواره هاش رو هم مي چرخيد، پاك كيج شده بودم نمي دونسم اصلاً تو اون محل چيكار مي كردم و چي مي خواسم. آغا جون، پيرمردي دسامو گرفتو تو چشام زل زد و گفت: «خوش اومدي محمد علي خان، ولي تو كه... تو كه...» حرفشو بريدم و داد زدم: من كه محمد علي نيستم. پيرمرده نيشخندي زد و گفت: «مي دونم، مي دونم جَوُن، اما سي سال چشم انتظارت مونديم نيومدي، حالا ديگه خيلي دير اومدي اون نالوتي نمك به حرومي كه محمد علي، لوتي معروفو از ميون برد پريشب مث سگ جون داد.»

نيگاهي به صورت آغام ميندازم مث گچ سفيد شده بغلش مي كنم و ميبرم پاي نيم دري مي خوابونمش. خوب نيگاش مي كنم، خداي من ديگه استخوناي سينش بالا و پايين نميره...!

برازجان، تير 80
 
یکی از محصولات بی نظیر رسالت سی دی مجموعه سی هزار ایبوک فارسی می باشد که شما را یکعمر از خرید کتاب در هر زمینه ای که تصورش را بکنید بی نیاز خواهد کرد در صورت تمایل نگاهی به لیست کتابها بیندازید

30154< 2


 

 

انتشار داستان‌هاي اين بخش از سايت سخن در ساير رسانه‌ها  بدون كسب اجازه‌ از نويسنده‌ي داستان ممنوع است، مگر به صورت لينك به  اين صفحه براي سايتهاي اينترنتي